کرده است و اهميت و عظمت و برکات
آن براي کسي مخفي نيست. اين نظام با اين عظمتي که دارد و با اين برکاتي که خداي
متعال در آن قرار داده است با مسأله ولايتفقيه گره خورده است. دنيا هم اين نظام
را به عنوان نظام ولايتفقيه ميشناسد و همه هم ميدانيم که اگر ولايتفقيه از اين
نظام و از اين قانون اساسي حذف شود چيزي به نام نظام اسلامي باقي نخواهد ماند؛
بنابراين، دوست دارم اين جمله را به خاطر بسپاريد که تلاش براي تبيين مسأله ولايتفقيه
و تقويت عملي آن، در واقع خدمت به حفظ و بقاي اسلام در عالم است، و متقابلا هرگونه
تلاشي که به هر دليلي انجام بگيرد تا در نظرية ولايتفقيه خدشه کند يا عملا موجب
تضعيف آن شود چنين کاري در حقيقت مثل تيشه زدن به پايههاي بناي اسلام در اين عالم
است. اين مسأله با ديگر مسايل تفاوت بسيار دارد؛ از همينرو خدا را شکر ميکنم که
توفيقم داد به اندازه ظرفيت ناچيز خودم آبي بر آتش اين فتنهها بريزم؛ البته خدا
خود حافظ اين نظام و ارزشهاي اسلام و انقلاب خواهد بود و طبعا بحث مستوفي درباره اين
موضوع کار يکي دو جلسه نيست.
بحثي که خود امام رضواناللهعليه
در نجف درباره ولايتفقيه داشتند، مدتها مطرح بود با اينکه به همه جوانب بحث هم
نپرداختند و امروز مسايل زيادي درباره ولايتفقيه و شئون و مقدمات و ارتباطش با
مردم و خبرگان و ساير چيزها مطرح است که آن وقتها هنوز اين بحثها و سؤالها مطرح
نبود. طبعا بحث اشباعکننده در اين زمينهها زمان متناسب خودش را ميطلبد که علاوه
بر اينکه بنده ـ با توجه به وضع مزاجم ـ انتظاري ندارم موفق بشوم، شرايط ديگر هم
ايجاب نميکند. بههرحال در اين يکي دو جلسه ـ اگر خدا حياتي بدهد و توفيقي ـ سعي
ميکنم بحثهاي سادهاي که به قول جناب آقاي قرائتي حفظهالله جنبه ساندويچي دارد
و عملا در بحثهاي عمومي کاربرد دارد، مطرح کنم والا بحثهاي عميق فقهي و پرداختن
به همه جوانب ديگر، کار بزرگاني است که اميدواريم امثال حضرت آيتالله مومن و
ديگران به آن بپردازند و انشاءالله ما هم توفيق داشته باشيم که از آن استفاده
کنيم.
تبيين واژهها
بنده معمولا در
مباحثي که دارم ابتدا درباره خود واژههايي که در عبارت آن به کار رفته است، بحث
ميکنم. ولايتفقيه، ترکيبي است از دو کلمه ولايت و فقيه، اول اين سوال را طرح ميکنم
که ولايت يعنيچه، و ثانيا اينکه ميگوييم اين ولايت براي فقيه است به چه معناست؟
کمابيش معناي آن روشن
است اما در بحثهاي علمي، سؤالات دقيقي مطرح ميشود که قبلا به ذهن نميآمد.
ولايت، يک کلمه عربي است و بايد معنايش را از کتب لغت عربي پيدا کرد، اما همانطور
که ميدانيد کتابهاي لغت معمولا موارد استعمال را ذکر ميکنند و نميگويند که اين
معناي حقيقياش چيست، معناي مجازياش چيست، مشترک لفظي است يا مشترک معنوي، منقول
است يا مرتجل. اين مباحث معمولا در کتابهاي لغت بيان نميشود. وقتي هم يک لفظ چند
تا کاربرد دارد آن را مثل مشترک لفظي بيان ميکنند که اين چند تا معنا دارد.
درباره ولايت هم در کتابهاي لغت چند معنا ذکر شده است. کاربردهايش هم در قرآن
کريم و در روايات بسيار متفاوت است. شما اگر آياتي را ببينيد که کلمه ولايت و
مشتقات آن مثل ولي، اولياء، مولي و والي در آن هست، پيدا کردن يک معناي جامع بين
همة آنها کار مشکلي است. برخورد ادبا نيز با اين موارد که براي يک واژه چند معنا
در کتابهاي لغت آمده، متفاوت است. بعضيها دوست دارند همه اين معاني را تا آنجا
که ممکن است، به يک معنا برگردانند. ميگويند همة اينها از يک ريشه و يک معناست و
مصاديق متفاوتي دارد. اين يک نوع نگرش است. کتاب «مقاييس» معمولا اين کار را ميکند
يا حتي کتاب «التحقيق» مرحوم حاج حسن آقاي مصطفوي رضواناللهتعاليعليه، ايشان هم
بيشتر موارد استعمال را به يک اصل برميگردانند، اما بعضي ديگر، معاني متعدد را
مثل مشترکات لفظي تلقي ميکنند مثل اينکه اينها اصلاً چند معناي متباين است.
هر کدام از نگرشها
حسني دارد و احيانا ضعفهايي. حُسن برگرداندن همه واژهها به يک معنا اين است که
غالبا اين معاني يک نوع تحولاتي در طول زمان داشته است يعني ابتدا بر يک معنايي
وضع شده است بعد کمکم به مناسبتي در معنايي نزديک به آن به کار رفته است؛ اخص از
آن، اعم از آن، به اضافة يک قيدي، که اگر آدم بتواند ريشه را بيابد، ميتواند
مناسبت بين اين معاني را هم کشف کند و به آن نکتة اصلي که در همه اينها پنهان
شده، پي ببرد، اما در بعضي موارد اين کار باعث ميشود که خصوصيات معنا ـ که در
بعضي موارد به آن تکيه شده و مورد توجه گوينده بوده مغفولعنه بماند. يعني توجه
روي جهت مشترک متمرکز بشود و آن خصوصيت مورد توجه در يک واژه مغفولعنه قرار گيرد.
شايد راه جمع اين باشد که هم به آن جهت مشترک بين معاني توجه شود و هم به اينکه
اين معاني متعدد گاهي در طول زمان به يک وضع جديد درآمده و حکم مشترک لفظي را پيدا
کرده است. يک مثال ساده ميزنم: همة ما با واژة تقية آشنا هستيم؛ «التَّقِيَّةُ
دِينِي وَ دِينُ آبَائِي...».1
تقيه از چيزهايي است که شيعه خيلي به آن اهميت ميدهد. تقيه به اين معنا است که
آدم مذهب خودش را مخفي کند يا برخلاف آن عمل کند تا جان و مالش محفوظ بماند يا به
او ضرري نرسد. دو عنصر در تقيه لحاظ ميکنند؛ يکي مخفي کردن مذهب، يکي هم هدف آن
است که محفوظ ماندن از خطرهاست. رکن تقيه همين پنهان کردن مذهب است يعني طرف نفهمد
که او عقيده و مذهبش چيست؛ آن جايي که اگر بفهمد ممکن است خطري به شخص برسد. اين
تقريبا معناي حقيقي متبادر از کلمة تقيه است، اما شما وقتي به لغت مراجعه ميکنيد
تقيه با «تقوي»، «تقاه» و با «اتّقاء» که مصدر آنهاست يک معنا دارد. اتقي، تقية،
تقوي و تقاة همه اينها يک معنا دارد. يعني وقتي ميگوييم تقيه مثل اين است که
تقوا بگوييم. در لغت هيچ فرقي نميکند، ولي در موارد استعمال آن متفاوت است.
کمکم شرايط طوري شده است که به خصوص در عصر صادقين سلاماللهعليهما اين واژه يک
معناي جديدي پيدا کرده است. شما حتي در نهجالبلاغه ميبينيد تقيه به معناي تقوا
استفاده شده است: «اتَّقُوا اللَّهَ تَقِيَّةَ مَن»2
به عنوان مصدر نوعي براي اتقاء به کار رفته است در قرآن نيز تقاة به اين معنا به
کار رفته است: « ...اتَّقُواْ اللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ...»3
اما در «...إِلاَّ أَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ تُقَاةً...»4
يعني تقيه به همان معنايي که ما ميگوييم. در «اتَّقُواْ اللّهَ حَقَّ
تُقَاتِهِ» يعني حق تقواه، کلمه تقيه هم عينا همين معنا را دارد. حالا اگر ما
بگوييم که اتقا و تقية از «وقايه» است وقاية هم يعني حفظ کردن، چيزي دستگير ما
نميشود و ارتباطي با تقيه به عنوان يک امر مصطلح نزد شيعه پيدا نميکند. هرچه
درباره اصل کلمه تحقيق کنيم در جاي خودش ارزش خواهد داشت اما الان در کتابهاي
فقهي وقتي ميخواهيم بگوييم تقيه چيست بايد بگوييم اينکه آدم مذهب خودش را در عمل
مخفي کند تا از خطرها محفوظ بماند. اکنون اخفاي مذهب جزء معناي تقيه شده است در
صورتي که در لغت يعني نگهداري و حفظ کردن، و اصلا اخفاء در آن نيست؛ بنابراين اگر
در تقيه بگوييم فقط به همين معنايي است که علماي لغت گفتهاند، و تقيه و تقوي و
تقاه يک معنا دارد، ديگر آن معنايي که امروز مورد نياز ماست و در تمام روايات شيعه
وقتي اين واژه گفته ميشود آن معنا به ذهن ميآيد، مغفولعنه ميماند و معلوم نميشود
در چه موردي به کار رفته است. پس اگر ما بخواهيم تقيه را معنا کنيم بايد بگوييم
الان تقيه در عرف ما اين معنا را دارد و اخفاء دين و مذهب و عقيده فقهي و عقيده
کلامي جزو معناي اين کلمه شده است؛ اگرچه در اصل لغت جزو معناي آن نبوده است. اول
بهصورت اشراب و تضمين بوده ولي حالا جزو معناي حقيقي کلمه شده است. ريشة آن هم از
وقايه است که مشترک بين تقوي، اتقاء و تقاه است. آن تحقيقات هم سر جاي خودش ارزش
خواهد داشت ولي مناسب اين کلمه نيست يعني «التَّقِيَّةُ دِينِي» به معناي «الوقاية
ديني» يا «الاتقاء ديني» نيست؛ البته ممکن است کساني بگويند در نهايت،
منظور تقوا است؛ التقوي ديني و دين آبايي. چون معنايش يکي است. با اينکه آنچه
اينجا منظور است مطلق تقوا نيست و يک عمل خاص است.
اين مثال را عرض کردم براي اينکه توجه داشته باشيد در بسياري از واژهها اگر ما
بخواهيم معناي حقيقي مورد استعمال را درست بفهميم، کافي نيست که ريشة لغت را بررسي
کنيم و بگوييم همة اينها به يک چيز برميگردد و اصل کلمه اين بوده است، پس يک
مشترک معنوي است. همان اصل، معناست و اينها ديگر خصوصيت مورد است و جزو معنا
نيست. با اين شيوه مشکل حل نميشود و حتي خيليجاها به اشتباه ميافتيم و روايت را
اشتباه معنا ميکنيم يا آيه قرآن را غلط ميفهميم.
معناي ولايت
بحث ما سر کلمه ولايت
بود. ولايت يعنيچه؟ موارد استعمال را که شما در کتاب لغت ميبينيد پنج يا شش معنا
و گاهي بيشتر ذکر شده است:
1. ولايت به معناي
محبت در مقابل عداوت؛ در دعاها و زيارتها اين دو واژه در مقابل هم به کار رفته
است «...اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ...»5
پيداست اين «موالاة» مقابل «معاداة» است؛ «وَلِيٌّ لِمَنْ وَالَاكُمْ وَ
عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاكُم» دوست در برابر دشمن، اين ولايت به معناي محبت است.
2. در بعضي جاها گفتهاند
«ولي» به معناي ناصر است. بهويژه در جاهايي که عقد ولايت با قومي ميبندند که اگر
جنگي رخ داد، کمکشان کنند و آنها ولي اين قوم ميشوند يعني بايد نصرتشان کنند.
3. در موارد بسياري
هم در معنايي که تقريبا معادل حکومت است، به کار ميرود.
موارد زياد ديگري هم
هست که من الان نميخواهم همهاش را بگويم. لزومي هم نداشت همه را نام ببريم. فقط
بايد بدانيم که ولايت، معاني متعددي دارد. درباره اين واژه يک کار اين است که
بگوييم همه اينها به يک اصل برميگردد و آن اصل ولِي، ماده واو، لام و ياء است
بدين معنا که دو چيز چنان در کنار هم و نزديک هم قرار بگيرند که چيز اجنبياي بين
آنها حايل نباشد. «ولي، يلي» هم که به کار ميبريم «هذا يلي ذلک» يعني اين
بلافاصله پشتسر آن واقع ميشود. ميگويند اين وارد شد و «وليه فلان» يا «يليه
فلان» يعني بلافاصله بعدش آن يکي ميآيد. «موالاه» هم از همين
معناست. موالات که در عبادات شرط است و گفتهاند اجزاي وضو بايد موالات داشته باشد
يعني اينکه پشت سر هم بيايد و چيزي بين آنها فاصله نشود. گفتهاند اصل واژه
ولايت به اين معناست. دو نفر هم که خيلي با هم دوست هستند، خيلي به هم نزديک ميشوند،
اين همان نزديک بودن است که چيزي بينشان فاصله نمياندازد. کسي هم که ديگري را
نصرت ميکند همينطور. بعضي سعي کردهاند که همة اين واژهها را برگردانند به يک
معنا؛ يعني دو چيز با هم نزديک باشند، پشتسر هم قرار بگيرند، و چيزي بينشان حايل
نشود. در تفسير الميزان هم مرحوم علامه طباطبايي رضواناللهعليه در مواردي روي
همين مطلب تکيه کرده است که اصل ولايت يعني اتصال دو شيء به صورتي که اجنبي بينشان
قرار نگيرد. اين کار اديبانه و لغتشناسانهاي است که بسيار هم ارزشمند است، اما
آيا اين معنا ميتواند به ما بگويد وقتي ميگويند «ولايتنا اهلالبيت»
بفهميم يعنيچه؟ يعني ما با اهلبيت آنچنان کنار هم قرار بگيريم که بين ما حايلي
نباشد! همهجا همينگونه است؟ مثلا در قرآن کلمه «وال» از مشتقات همين ماده والي و
وليّ است. آيا «وَ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَالٍ»6
يعني کسي ندارند که به او بچسبند و بينشان فاصلهاي نباشد؟! اينجا که ميگويد
«وَمَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَالٍ» مقصود از اين وال چيست؟
ولايت گاهي يک طرفي است؛ ميگويد: «اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ...»7،
گاهي هم ميگوييم انسانهايي ولي خدا هستند؛ «أشهد أن عليا وليالله». گاهي
خدا ولي انسان است، گاهي انسان ولي خداست. اين يک معناست يا دو معناست يا به همان
معناي نزديکي است؟ وقتي دو چيز نزديک هم هستند هم اين نزديک آن است هم آن نزديک
اين است. اين يعنيچه؟ در کتابهاي رجال مثلا درباره فلان کس ميگويند «مولي بنيفلان»
اين مولي يعنيچه؟ در قرآن آمده «ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ
آمَنُوا وَأَنَّ الْكَافِرِينَ لَا مَوْلَى لَهُمْ»8.
اين مولي يعنيچه؟ يعني خدا دوست مؤمنان است و کافران دوستي ندارند؟ مولي يعني
دوست يا به معناي ديگري است؟ خدا مولاي انسان است يا انسان مولاي خداست؟ هر دو را
ميشود گفت يا نه؟ اگر هر دو را گفتيم به يک معناست يا دو معناي متباين است؟ اين
خصوصيات را با آن ريشة واحد کلمات نميشود حل کرد. تقريبا حکم مشترک لفظي را پيدا
ميکند. يعني همينطور که در مشترک لفظي قرينه معينه ميخواهيم که اينجا کدام يک
از معاني اراده شده است در اينجا هم اين خصوصيات را بايد کشف کنيم. قرينهاي بايد
باشد تا بفهميم اين کلمة ولايتي که در آيه «هُنَالِكَ الْوَلَايَةُ لِلَّهِ
الْحَقِّ...»9
آمده به چه معناست. براي فهم اين معنا کافي نيست که بگوييم ولايت يعني نزديک بودن،
يعني چيزي فاصله نشود. دوباره تأکيد ميکنم که نميخواهيم بگوييم آن تحقيقات واژهشناسي
و لغتشناسي ارزش ندارد. آنها سر جاي خودش بسيار ارزشمند است اما همه جا مشکل ما
را حل نميکند. نه تنها حل نميکند که گاهي حتي بدآموزي هم دارد و آدم را به
اشتباه مياندازد. ازجمله در همين حديث معروف که «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ
فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاه» ميدانيد که گاهي بعضي از شيعهها هم روي جهاتي
گفتهاند که مولا يعني دوست. حالا واقعا اين «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ» در آن موقعيت
غدير، يعني اينکه پيغمبر اکرم (ص) فرمود: علي را دوست بداريد، با او رفيق باشيد.
فقط همين؟! يا به اين معناست که علي با شما نزديک است و بين شما و علي فاصلهاي
نيست؟ چه چيزي با اين اثبات ميشود؟ در اينباره بايد خصوصيت مورد را کشف کرد که
اين «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ» اين مولا يعنيچه؟ چه خصوصيتي در اين واژه و در اين
مورد لحاظ شده است؟ اين از موارد استعمال و قرائن به دست ميآيد. صرف همين که چند
تا معني دارد يا اصل آن يک معناي مشترکي است و يک نقطة مشترک بين آنها وجود
دارد، مسأله را حل نميکند.
درباره مسأله ولايتفقيه
نيز وقتي که ميخواهيم ولايت را معنا کنيم آيا بايد اين راههاي پر پيچ و خم را طي
کنيم تا بفهميم کلمة ولايت در اينجا يعنيچه يا راه ديگري وجود دارد؟ همه اين
مشکلات براي کشف معنا در جايي است که ما از خود معنا آگاه نباشيم و فقط بخواهيم از
راه لفظ معناي آن را بدانيم، اما اگر عکس آن باشد که معنا را ميفهميم؛ ولي ميخواهيم
ببينيم به کارگيري اين لفظ در اين معنا به چه عنايتي بوده است؟ اگر اين دليل و
اين عنايت را کشف هم نکرديم هيچ مشکلي پديد نميآيد چون ميدانيم معنا و منظور
چيست. بنده اين «ميکروفن» را مثال ميزنم. وقتي ميپرسم «ميکروفن» يعنيچه؟ اصل آن
چه بوده است؟ کلمه ميکرو اينجا چه معنايي دارد؟ فن يعنيچه؟ اين ترکيب چه معنايي
را ميرساند؟ اما وقتي معني ميکروفن را ميدانم، ديگر آنچنان لزومي ندارد که
درباره لفظ آن تحقيق کنم. معناي ولايتفقيه را همة ما ميدانيم يعنيچه. در ولايتفقيه
نه صحبت از محبت است و اينکه فقيه را بايد دوست داشت و نه صحبت از نصرت؛ يعني
فقيه شما را نصرت ميکند، در آيه «مَا لَكُم مِّن دُونِ اللَّهِ مِن وَلِيٍّ
وَلَا نَصِيرٍ»10
ميتوان گفت ولي يعني محب يا ناصر؟ آيا تحقيق در اصل اين واژه مشکلي را براي ما حل
ميکند؟
حکومت لازمه زندگي اجتماعي
يک موضوع پيش همة
اقوام و عقلاي عالم مطرح بوده و هست و خواهد بود و آن اينکه وقتي جامعه تشکيل شد،
مردمي دور هم زندگي کردند، نيازي ايجاد ميشود که يک نهادي بايد آن را برطرف کند.
شخص يا اشخاص و يا هيئتي بايد باشد که اين نيازها را برطرف کند. انسانها وقتي
تنها زندگي ميکنند اين نيازها را ندارند. اگر بنا بود يک انسان باشد؛ يک انسان
غارنشين که احتياجي به تشکيل حکومت، دستگاه قضايي و دستگاه مقننه و مجري احکام و
اين حرفها نداشت. اين يک نفر، حداکثر بايد ببيند خدا چه گفته است. حتي راست و
دروغ گفتن برايش مطرح نيست. يکي نيست با او حرف بزند تا راست بگويد يا دروغ بگويد.
کسي نيست به او ظلم کند يا او به آن فرد ظلم کند؛ زندگي فردي است، اما وقتي چند
نفر با هم زندگي ميکنند روابطي ميان اينها به وجود ميآيد که اين روابط،
نيازهايي را ايجاب ميکند. اين نيازها غير از خوردن و آشاميدن فردي يا غير از آن
نيازي است که انسان به خدا دارد و يا بايد خدا را عبادت کند. در زندگي اجتماعي
نيازهاي ديگري بين انسانها با همديگر پديد ميآيد و تزاحماتي برايشان اتفاق ميافتد،
حتي در اينکه ميوهاي را از درختي بخورند؛ اين ميخواهد بگيرد آن هم ميخواهد
بگيرد، دعوا بينشان اتفاق ميافتد. زميني را کسي تصرف کرده و در آن نشسته، ديگري
ميگويد بلند شو من ميخواهم بنشينم. اين براي يک زندگي دو نفره است چه برسد به
روابط پيچيدهاي که امروز ميبينيد. هر روز هم يک نوع رابطة جديدي پديد ميآيد،
قرارداد ميشود و قانون برايش جعل ميکنند، کنوانسيون درست ميکنند. اين در روابط
اجتماعي و لازمة زندگي اجتماعي است. اين روابط، نيازهايي را ايجاب ميکند؛ پس غير
از خود افراد ـ از آن جهتي که يک فرد است ـ بايد کسي باشد که اين نياز را تأمين
کند. اول اينکه اگر اختلافي بين اينها پيدا شد بتواند حل کند. بدين معنا که هرچه
اين گفت براي هر دو اعتبار داشته باشد؛ مقيد باشند که قضاوت او را بپذيرند.
مقرراتي براي زندگيشان لازم است. اينکه دو نفر را ميگوييم، دو نفر فرضي است
والا اجتماعات، معمولا از ميليون هم تجاوز ميکند. ميليونها انسان وقتي با هم
زندگي ميکنند طبعا اختلافاتي ميانشان پديد ميآيد. هيچ جامعهاي نيست که اختلافي
بينشان نباشد. چنين جامعهاي در عالم وجود نداشته است و نميشود پيشبيني کرد که
روزي هم چنين جامعهاي به وجود بيايد. انشاءالله همه ما زنده باشيم و زمان ظهور
حضرت وليعصر عجلاللهفرجهالشريف را ببينيم؛ چون بيترديد زمان حکومت ايشان حق
کسي پايمال نميشود. اگر کسي ظلم کرد مجازاتش ميکنند، اما اينکه اصلا هيچ ظلمي
به هيچکس نشود، هيچ اختلافي بين دو نفر پيدا نشود چنين چيزي معلوم نيست در اين
عالم اتفاق بيفتد. اصلاً زندگي آدميزاد همين است. اين تزاحمات هست و ناچار منشأ
اختلافاتي ميشود.
براي اينکه اين نياز
برطرف بشود دو چيز لازم است: اول اينکه مقرراتي باشد که براي رفع اختلافات، آن
مقررات را معتبر بدانند، ولي وجود خود اين مقررات هميشه کارساز نيست؛ فرض کنيد اگر
اموالتان با هم مخلوط شد و نميدانيد چه قدر مال اين بود و چه قدر مال آن، مثلا
قرعه بيندازند. اين قانون، اما عملا ممکن است که طرفين راضي نشوند و حتي با اينکه
قانون را قبول دارند خودشان به آن عمل نکنند. نبايد آدم به همسايهاش تجاوز کند،
اما در عمل با اينکه اين قانون را هم پذيرفته است، چنين ميکند. غير از کسي که
اين قانون و مقررات را وضع ميکند کسي هم نياز است که آن قانون را تحميل کند يعني
متخلف را وادار کند که بپذيرد؛ والا مشکل حل نميشود. شما يک کتاب قانون بزرگ
بنويسيد همه جزئيات هم در آن باشد، اما کساني عمل نميکنند. تجربه نشان داده است
که هميشه عمل به قانون نخواهد شد؛ پس براي اينکه در جامعه نظم باشد، هرج و مرج
نشود و فساد پديد نيايد و به تعبير خودمان، اختلال نظام لازم نيايد، لازم است غير
از قانون، يک مجري قانون با قدرت اجرايي هم وجود داشته باشد. اسم اين حکومت است؛
چيزي که دو عنصر در آن باشد يکي وضع قانون يکي اجراي قانون. اين را امروز در فرهنگ
عمومي ما حکومت ميگويند. در کتابهاي فلسفه سياست و کتابهاي سياست هم اسم آن را
حکومت ميگويند؛ مثلا ميگويند حکومت يا جمهوري است يا مثلا سلطنتي. اما در زمانهاي
مختلف، جاهاي مختلف، واژههاي متفاوتي در اينباره به کار رفته است. گاهي کلمه
«مُلک» به کار رفته است «وَجَعَلَكُم مُّلُوكًا...»11
يا «... أَنْ آتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ...»12.
گاهي هم کلمة سلطان به کار رفته است. در کتابهاي فقهي ما «سلطان عادل» آمده است.
کلمه حاکم هم ذکر شده است. اصلاً واژه «حاکم شرع» از مسائل ارتکازي همة ما ايرانيهاست.
کلمه حاکم که از حکومت است. مُلک که مَلِک از آن گرفته ميشود و جمع آن ملوک است.
در روايات «سلطان حق» و «سلطان جائر» داريم؛ «من رأي سلطانا جائرا» يعني همين،
يعني حاکم جائر. واژه ولي و والي هم به کار رفته است.
ولايت بهمعناي حکومت
در فرهنگ شيعي آن چه
در کلمات اهلبيت شايعتر است اين ماده ولايت است. چرا اين واژه را انتخاب کردهاند؟
گفتهاند نکتههايي در خود اين مفهوم هست که اين واژه را مناسبتر قرار داده است.
بعضي گفتهاند براي اينکه لازمهاش يک نوع محبت است يعني ميخواهد بگويد حکومت
اسلامي حکومتي است توأم با محبت. اين نکته اگرچه نادرست نيست اما معناي ولايت يعني
حکومت، همين. در موارد ديگر هم به کار رفته، معاني ديگر هم دارد اما اينجا و در
بحثهاي سياسي و کتابهاي فقهي وقتي از «ولاية الفقيه» سخن ميگوييم يعني حکومت.
عينا يعني حکومت، و معاني ديگري که دارد در اين کاربرد مورد توجه نيست. مثلاً ما
در فرهنگ دينيمان واژه «ولايت تکويني» داريم. آيا ولايت تکويني يعني حکومت؟! خير،
هيچ ربطي به حکومت ندارد؛ قدرت تصرف تکويني در امور عالم بر خلاف مجاري طبيعي آن
را ولايت تکويني ميگويند. چيزي که لازمهاش کرامت و معجزات و اين دست امور است.
پس ولايت به اين معنا هم هست اما اين محل بحث ما نيست. در بحثهاي سياسي، اجتماعي
و فقهي منظور ما نيست. ولايت تکويني يک مسألهاي است تقريبا عرفاني. نه جاي بحث آن
در فقه است و نه با اين بحثها ارتباطي دارد. ولاية الفقيه يعني حکومة الفقيه.
ولايت در موارد ديگري که استعمال ميشود و به هر معنايي که بيايد، ارتباطي با اين
بحث ندارد، اما کساني که ميخواهند مغالطه کنند يا به هرحال قصور دارند يا
معلوماتشان کم است، قاطي ميکنند. ميگويند وقتي شما ميگوييد فقيه ولايت دارد
يعني ولايت تکويني دارد؛ در حالي که ولايت تکويني يک قدرت نفساني روحاني است و
اصلا ربطي به تشريعيات و به قانون ندارد. حکومت يعني چه کسي حق قانونگذاري و حق
اجراي قانون دارد و رأي چه کسي قانونا معتبر است. حالا يک نفر باشد يا يک نهاد
هزار نفري يا ميليوني باشد. بحث ما در اصل واژة ولايت است؛ بنابراين شبهههايي که
دارند درباره اينکه شما وقتي ميگوييد هر چه امام معصوم دارد وليفقيه هم دارد،
پس يعني فقيه ولايت تکويني هم دارد، اصلا مسأله تکوينيات در اينجا مطرح نيست؛
فضاي تشريع و اعتباريات است. يعني چه کسي قانونا حق دارد فرمان بدهد و قانونا مردم
بايد فرمان او را اطاعت کنند. صحبت مسايل تکويني نيست. هر معناي ديگري هم ولايت
داشته باشد، ربطي به اين معنا ندارد.
فرض کنيد يکي از
معاني ولايت اهلبيت، محبت است، آيا عشق به رهبر نيز واجب شرعي است؟ اينکه بايد
او را به عنوان يک مؤمن يا افضل مؤمنين دوست بداريم، حرف ديگري است و ربطي به
ولايتفقيه که در فقه و مسائل اجتماعي و سياسي مطرح ميشود، ندارد. بله او را بايد
دوست بداريم چون افضل مومنين است و بيشترين حق را بر همة مومنين دارد. درست است
اما اين مسأله، مسأله اخلاقي است.
ولاية الفقيه يعني
فقيه اين حق را دارد که حکم حکومتي صادر کند، حکم ولايي صادر کند و اطاعت آن حکمش
براي مردم واجب است. حالا دليلش چيست؟ علت اينکه اين حق براي او و اين تکليف بر
مردم ثابت ميشود، چيست؟ آن را بعد بايد بحث بکنيم که منشأ ولايتفقيه از کجاست و
اعتبارش از کجاست و چه لوازمي دارد. پس نکتة اول اين است که ولايت يعني حکومت.
حکومت يعنيچه؟ يعني همان نهادي که براي زندگي اجتماعي و براي پرهيز از هرج و مرج
و حفظ امنيت جامعه لازم است. به کسي هم که متصدي اين نهاد باشد ولي ميگوييم. «اللّهُ
وَلِي الَّذِينَ آمَنُواْ»، «إِنَّمَا وَلِيکمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ
وَالَّذِينَ آمَنُواْ» البته من نميخواهم بگويم اين ولي حتما به همين معناست
و موردش اين است. «اوليالامر» که در قرآن اطلاق شده است يکي از اصطلاحات است.
سلطان هم هست. ملک هم هست و استعمال اينها در اينباره هيچگونه اشکال شرعي و
قانوني ندارد. در قرآن آمده است: «أَمْ يحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ
اللّهُ مِن فَضْلِهِ فَقَدْ آتَينَآ آلَ إِبْرَاهِيمَ الْکتَابَ وَالْحِکمَةَ
وَآتَينَاهُم مُّلْکا عَظِيمًا»13
مَلِک يعني «من له المُلک». مالک يعني «من له المِلک» هيچ اشکالي در به کار بردن
اينها نيست، ولي واژهاي که در فرهنگ ديني ما به جاي حاکم شايع شده است، ولي است.
ولايت يعني حکومت.
معناي
فقيه
«فقيه» يعنيچه؟
منظور از فقاهت اين است که کسي در فهم مسايل شرعي و احکام الهي تخصص داشته باشد.
اين را از کجا ميفهميم؟ غير از همه جهات ديگر، واژه مشبهه که در اينجا دلالت بر
ثبوت ميکند اين معنا را ميرساند، ولي صرفاً يک اصطلاح است مثل اينکه ما به کسي
طبيب ميگوييم که تخصص در طبابت دارد. به کسي مهندس ميگوييم که تخصص در مسايل
هندسه دارد، و همه اوصاف ديگري را که ميگوييم مشتقاتي است که در کفايه و اصول فقه
هم مطرح شده است که گاهي مشتقات را درباره حرفه و ملکه به کار ميبريم. يکي از
مواردش هم همين جاست. فقيه يعني «من له ملکة الفقاهة» فقاهت هم يعني درک مسايل
شرعي از راه ادلة معتبر آن.
اما اينکه فقيه،
ولايت دارد يعنيچه؟ آيا اين مسأله در اسلام به عنوان يک حکم اصلي مثل وجوب نماز و
ساير مسايل يا احکام عبادي يا احکام غيرعبادي آمده است و ما چيزي هم به نام ولاية
الفقيه داريم يا نه؟ آيا معنايش اين است که هر فقيهي ولايت دارد؟ آيا بدين معنا
است که فقاهت شرط لازم است و معنايش اين نيست که شرط کافي هم باشد؟ يعني غير از
فقيه کسي ولايت ندارد؟ اين سئوالات وقتي پاسخ داده ميشود که ما لسان روايات را
درباره ولايتفقيه و از آنچه دلالت اعتباريه ميکنند مثل مقبولة عمربن حنظله و
مرفوعة ابوخديجه و امثال اينها را بررسي کنيم آن وقت ميتوانيم بفهميم که اين
يعنيچه. اجمالا به عنوان مصادره و به عنوان يک تعريف ابتدايي مطرح ميکنيم تا بعد
انشاءالله اثباتش کنيم.
معناي
ولايتفقيه
ولايتفقيه يعني اينکه
در شرايطي که حکومت امام معصوم عملاً ميسر نيست و مردم دسترسي به امام معصوم
ندارند و نميتوانند نيازهاي حکومتيشان را به وسيلة او مرتفع کنند خدا يک بدلي
برايش قرار داده است. اگر اشکالي به نظر نرسد بگوييد بدل اضطراري. منتها بدلي که
خود شارع تعيين کرده است. مثل اينکه فرموده است وضو و غسل بر شما لازم است اما
اگر نتوانستيد، تيمم کنيد. تيمم، حکم شرعي است اما بدل از يک حکم اصلي ديگر است.
آنچه از اول شارع مقدس براي حفظ نظام تشريع فرموده، جلوگيري از اختلال نظام،
جلوگيري از هرج و مرج، و ساير مسايلي است که بر حکومتِ حق مترتب ميشود. اما
خداوند متعال ميدانسته است که انسانها هميشه تن به حکومت معصوم نميدهند. همانهايي
که سالها پاي منبر پيغمبر بودند با اينکه هفتاد روز قبل از وفاتش جانشيناش را
معين کرد و فرمود: «هذا علي مولاه» بعد از هفتاد روز يادشان رفت. حالا يا ذهنا
يادشان رفت يا عملا يادشان رفت و به فراموشي سپردند. چه کساني؟ همين اصحاب بدر و
حنين، نه کفار. آدميزاد اينگونه است. خدا ميدانست بناست اينگونه بشود. با اينکه
دوازده معصومي که يک موي سر هر کدامشان به عالمي ميارزد خدا اينها را براي
حکومت مردم تعيين کرد، اما ميدانست که مردم زير بار نميروند. حالا که اينچنين
ميشود، قهر کند و بفرمايد من چند سالي برايتان، حکومت علي را قرار دادم بعدش ديگر
هيچ! ول کنيد برويد گم شويد؟ اين از رحمت خدا به دور است؛ البته من در مقام اثبات
نيستم و فقط ميخواهم آن تعريف را اجمالا عرض کنم. اينها زمينه است براي بيان اين
تعريف.
ولايتفقيه يعني يک
حکم دست دوم؛ بدل اضطراري از حکم ديگري که شارع آن را ابتدا براي تنظيم امور جامعه
و حفظ نظام جامعه و تأمين مصالح اجتماعي تعيين فرموده بود. تکوينا هم مصداق آن را
خلق کرده بود تا دوازده نفر پشت سر هم يکي پس از ديگري بتوانند متصدي اين حکومت
بشوند. اينها را آفريده بود. حکم شرعياش را هم تعيين کرده بود اما ميدانست که
عمل نميشود. باز هم خداي متعال از فضل و رحمت خودش آمد يک حکم بدلي هم قرار داد.
فرمود حالا که معصوم زنداني ميشود تبعيد ميشود يا در حالت تقيه است، مردم نميتوانند
از او استفاده کنند. ميدانيد بهترين زمانهايي که مردم از ائمه استفاده کردند
زمان امام باقر و امام صادق سلاماللهعليهما بود، اما ميدانيد چهطور بود؟
بسياري از اوقات شيعهها وقتي ميخواستند سئوالي از امام بپرسند بايد به عنوان يک
دستفروش بروند در کوچه داد بزنند. به بهانة تخممرغ فروختن، سبزي فروختن، خيار
فروختن بروند در خانه امام صادق (ع) و از ايشان مسأله بپرسند. تازه عصر اين دو
امام بهترين زمانها بود. حتي در چنين زماني که امام زنده است، ظاهرا زندان هم
نيست، کرسي درس هم دارد و هزاران نفر از شهرهاي اطراف ميآيند از محضرش استفاده ميکنند،
آن کسي که در شهرهاي دور زندگي ميکند، فرض کنيد در خراسان آن روز، فاصله را نسبت
به مدينه حساب کنيد که بايد با شتر اين مسافت را طي کنند شايد يک سال طول ميکشيد
که از خراسان به مدينه بروند. براي اين فرد اگر مشکلي پيش ميآمد بايد چه کار کند؟
مسائل اجتماعي، سياسي را که ايجاب ميکرد به حکومت مراجعه کند نزد چه کسي برود؟ در
ميان مردم اگر اختلافي پيدا شد چه کنند؟ اينجا فرمودند ولايتفقيه معتبر است؛
يعني کسي که جاي امام باشد به عنوان يک بدل اضطراري. چنين فردي همه مصالح امام را
نميتواند تأمين کند چون امام معصوم است و اشتباه نميکند، از چيزي غفلت نميکند؛
او نبايد بگويد فيه تردد، الاشبه کذا، الاقوي کذا؛ او حکم واقعي خدا را ميداند.
تحت تاثير عوامل ديگري هم واقع نميشود، اما همه مردم که به او دسترسي ندارند و
نميتوانند نيازشان را به وسيلة او تأمين کنند. پس اسلام دست از حکومتش بکشد؟!
يعني اين شأن از زندگي اجتماعي مردم را که شايد بدون شبهه بشود گفت قويترين بعد
زندگي انسان است، رها بشود؟ چون اگر زندگي اجتماعي نباشد معلوم نيست انسان به چه
معناي ديگري وجود دارد. يک موجود فردي که در جنگل يا غاري زندگي ميکند ديگر تحصيل
علم يا تعليم و تعلم، نماز جماعت، جهاد يا... هيچکدام از اينها موضوع پيدا نميکند.
همه اينها به برکت زندگي اجتماعي است و زندگي اجتماعي نياز به حکومت دارد. آيا
:: موضوعات مرتبط:
فرهنگی ,
امام خامنه ای ,
,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3